داستانک...


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



سلام ..ممنونم از نگاهتون..خوش اومدید... اگه دوست دارید مطالب مختلفی درباره ی طبیعت گردی، ساخت انواع کاردستی و کلی چیزای باحال دیگه اطلاعات کسب کنید خوشحال میشم به اینستاگرام ما سری بزنید قدمتونو روی چشم ما بذارید. @mahsano1372

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان تا خدا (نردبانی برای نزدیکی به خالق بی همتا) و آدرس takhoda.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار مطالب

:: کل مطالب : 538
:: کل نظرات : 393

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 2

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 2419
:: باردید دیروز : 695
:: بازدید هفته : 2419
:: بازدید ماه : 8373
:: بازدید سال : 83757
:: بازدید کلی : 312348

RSS

Powered By
loxblog.Com

داستانک...
شنبه 28 دی 1392 ساعت 15:46 | بازدید : 923 | نوشته ‌شده به دست مهسا | ( نظرات )

در باغ دیوانه خانه ای قدم می زدم

 

که جوانی را سرگرم خواندن کتاب فلسفه ای دیدم.


منش و سلامت رفتارش- با بیماران دیگر تناسبی نداشت.

کنارش نشستم و پرسیدم:


"اینجا چه می کنی ؟"


با تعجب نگاهم کرد. اما دید که من از پزشکان نیستم.

پاسخ داد:" خیلی ساده پدرم که وکیل ممتازی بود.

می خواست راه او را دنبال کنم. عمویم که شرکت بازرگانی بزرگی داشت .

دوست داشت از الگوی او پیروی کنم.

مادرم دوست داشت تصویری از پدر محبوبش باشم .


خواهرم همیشه شوهرش را به عنوان الگوی یک مرد موفق مثال می زد.


برادرم سعی می کرد مرا طوری پرورش بدهد

که مثل خودش ورزشکاری عالی بشوم.


مکثی کرد و دوباره ادامه داد:


"در مورد معلم هایم در مدرسه -استاد پیانو- و معلم انگلیسی ام هم همین طور شد.

همه اعتقاد داشتند که خودشان بهترین الگویند .

هیچ کدام آنطور به من نگاه نمی کردند که باید به یک انسان نگاه کرد...

طوری به من نگاه می کردند که انگار در آیینه نگاه می کنند.


بنابراین تصمیم گرفتم خودم را در این آسایشگاه بستری کنم.

اینجا دست کم می توانم خودم باشم."





:: برچسب‌ها: پائولو کوئلیو , داستان , داستان کوتاه , داستان کوتاه از پائولو کوئلیو ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: